یادم میآید آن روزی که برف آسمان را سفیدپوش کرده بود و دنیا را به دیاری از قصهها تبدیل کرد. صبح زود بود و پردهها را کنار زدم، پنجرهها را با قابی از بلورهای یخزده پوشانده بود. ذوق و شوقی کودکانه داشتم و با عجله خودم را آماده کردم تا به بیرون بزنم و در برفها بازی کنم.
حیاط خانهمان پوشیده از برف سفید و نرمی بود که هر قدم پایم بر آن، اثری عمیق به جا میگذاشت. وقتی دستکشهای پشمیام را به دست کردم و یک گلوله برف سفت کردم، حس کردم به یک دنیای جادویی سفر کردهام. با اینکه دستهایم از سرما قرمز شده بود، اما قهقهههای شادی میان بچههای محله که در حال ساخت آدم برفی و بازی با یکدیگر بودند، هر سرمایی را از یادم میبرد.
مادرم با لبخند وارد حیاط شد و برایمان شیرکاکائو داغ آورده بود که حسابی گرممان کرد. بعدازظهر، ردپاهایمان را که در برف باقی مانده بود، دنبال میکردیم و میخندیدیم که چطور میتوانیم در این دنیای سفید ماجراجویی کنیم.
تاج لطفا